در گفتوگو با مترجم رمان «همچون پرستوها آمدند»
بازخوانی آنفلوآنزای اسپانیایی در عصر کرونا
آرمان ملی آنلاین - بیتا ناصر: آنفلوآنزای اسپانیایی در سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۱۹، بزرگترین کابوس بشریت بود که ظرف کمتر از 2 سال، جان یکسوم جمعیت جهان (۵۰۰ میلیون نفر) را گرفت. ویلیام مکسول، ویراستار و نویسنده آمریکایی (1908- 2000) که از زخمخوردگان آن پاندومی وحشتناک بوده و در 10 سالگی، مادرش را بر اثر این بیماری از دست داده، در رمان «همچون پرستوها آمدند» بهنوعی پیشامدهای زندگی خود را بازسازی میکند. روایت واقعه شوم درگذشت الیزابت بر اثر آنفلوآنزای اسپانیایی سرنوشت خانواده را دگرگون میکند و... محمد حکمت که پیشتر هم رمان «خداحافظ، تا فردا» را از این نویسنده ترجمه و به انتشار رسانده است، درباره ترجمه اخیر خود میگوید: «بسیاری از جزئیاتی که در کتاب ذکر میشوند هرچند متعلق به بیش از صد سال پیش هستند به طرز عجیبی با شرایط کرونا همسانی دارند.» بازخوانی «همچون پرستوها آمدند»، تعبیر دوبارهای از فاجعه در عصر کروناست.
کتاب «همچون پرستوها آمدند» روایتی آرام و عمیق از خانوادهای است که بدون پیشفرض و در نهایت ناباوری با مرگ مادر و مسائل پس از آن مواجه میشود. ابتدا کمی درباره موضوع و فضای این رمان که با ترجمه شما در دسترس مخاطبان فارسیزبان قرار گرفته است، توضیح دهید. این کتاب داستان زندگی یک خانواده معمولی آمریکایی است که از نگاه سه شخصیت اصلی روایت میشود. در بخش اول، بانی پسر کوچک خانواده، پسرکی دوستداشتنی، زودرنج و با قوه تخیلی شگفتانگیز، داستان را آغاز میکند. او بیش از هر کس دیگر به الیزابت، مادر خانواده، وابسته است. در بخش دوم رابرت پسر سیزدهساله خانواده داستان را پی میگیرد. رابرت پسری است به ظاهر مستقل و تا حدی خشن که از هر فرصتی برای آزار برادر کوچکش استفاده میکند اما در پس این چهره خشن باطنی حساس و تشنه محبت الیزابت وجود دارد. بخش سوم و پایانی کتاب روایت واقعه شوم درگذشت الیزابت بر اثر آنفلوآنزای اسپانیایی است که سرنوشت خانواده را دگرگون میکند و از نگاه جیمز پدر خانواده بیان میشود. هسته اصلی داستان و رابط این سه نفر الیزابت است که روابط و پیوند اعضای خانواده با یکدیگر همه در چارچوب رابطهشان با او تعریف میشود. او زنی است که شخصیت او به زندگی این خانواده معنا و جهت میدهد. سه مرد خانواده گرد او میچرخند و توجه و مهر او مایه دلگرمیشان است و با درگذشت او خانواده قوام و تعادل خود را از دست میدهد.
مکسول در «همچون پرستوها آمدند» در روایتی نیمهاتوبیوگرافیک، زندگی خانوادهای آمریکایی را در زمان همهگیری آنفلوآنزای اسپانیایی پس از جنگ جهانی اول به تصویر میکشد که شباهتهای زیادی به آنچه ما در مدت اپیدمی کرونا از سرگذراندهایم، دارد. به نظر شما این تجربه چه نقشی در خوانش مخاطبان امروز کتاب خواهد داشت؟
درست همینطور است. بسیاری از جزئیاتی که در کتاب ذکر میشوند هرچند متعلق به بیش از صد سال پیش هستند به طرز عجیبی با شرایط کرونا همسانی دارند. به گمانم این همانندی فضا، به گیرایی داستان برای خواننده امروزی هم کمک میکند. چیزهایی مثل بسته شدن مدرسهها و کلیساها. حالت احتیاط و ترسی که همه را فراگرفته، توصیههای مراجع پزشکی، مواجهه مردم با بیماری همهگیر، برخورد افراد وقتی عزیزی را به دلیل بیماری از دست میدهند و شاید مهمتر وقتی افراد خود را در آنچه پیشامد مقصر میدانند هرچند ما به عنوان ناظر میدانیم تقصیری متوجه آنها نبوده. اینها مواردی است که برای بسیاری از خوانندگان به تجربه این چند سال کرونا نزدیک است.
مکسول، خودش نیز مادرش را در زمان همهگیری آنفلوآنزای اسپانیایی از دست داده است. تجربه شخصی نویسنده چه نقشی در ارائه مسائلی همچون ناامیدی، خشم، اضطراب و فشارهای روحی ایفا میکند؟
مکسول در ده سالگی مادرش را بر اثر آنفلوآنزای اسپانیایی از دست میدهد و ضربه عاطفی سنگین ناشی از این اتفاق دستمایه بسیاری از آثار بعدی او میشود. این واقعه به ویژه در دو کتاب «همچون پرستوها آمدند» و «خداحافظ تا فردا» که به فاصله 40سال از یکدیگر منتشر شدهاند خودنمایی میکند. خود او درباره از دست دادن مادرش مینویسد: «آنقدر ناگهانی و بدون پیشآگهی اتفاق افتاد که هیچکداممان باورمان نمیشد و طاقتش را نداشتیم... دنیای زیبا، خیالی و امن کودکیمان زیرورو شده بود.» حتی درباره همین کتاب همچون پرستوها که 15 سال پس از درگذشت مادرش نوشته شده میگوید: «وقتی قسمت آخر را مینوشتم، با چشمان اشکبار مرتب راه میرفتم. پشت ماشین تایپ که مینشستم تا جملهای را که همین الان در ذهنم نوشته بودم تایپ کنم، مجبور میشدم با دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کنم.» این نشان میدهد که تا چه حد تجربه شخصی او همچنان تا سالها پس از پایان همهگیری همچنان در ذهن او زنده بوده. در بین شخصیتهای کتاب بانی بیش از هر کس دیگری خود مکسول است و این تجربههای احساسی را کاملاً در او میتوان دید بهخصوص هراس او را از نبود مادر. بانی به اقتضای سن چندان همه چیز را درک نمیکند و فصل مربوط به او با بیماری خودش و پیش از بیماری مادرش پایان میگیرد، هرچند در 2فصل دیگر مواجهه او را با بیماری و مرگ مادر از نگاه رابرت و جیمز میبینیم. ولی شاید اوج احساس غم و اضطراب در فصلهای رابرت و جیمز نمایان میشود و از دو دیدگاه متفاوت. غم رابرت هم از فقدان مادرش است و هم از احساس گناه چون خود را (به غلط) مسئول بیماری مادرش میداند. درباره جیمز باز قضیه عوض میشود. مشکل او علاوه بر از دست دادن همسرش درماندگی است و نگرانی و هراس از اینکه با آینده چگونه روبهرو شود.
بیش از 80 سال از نخستین انتشار «همچون پرستوها آمدند» میگذرد. نویسنده در این کتاب تا چه میزان به مسائل و ناهنجاریهای پیرامون همهگیری آنفلوآنزا در جامعه پرداخته است؟
اینجا باید این نکته را یادآوری کنم که رویداد اصلی کتاب یعنی درگذشت الیزابت بر اثر همهگیری آنفلوآنزا اتفاق میافتد اما بیماری محور اصلی این کتاب نیست. از این نظر نمیتوان آن را شبیه به آثاری مثل طاعون کامو یا کوری ساراماگو دانست که در آنها بیماری موضوع اصلی کتاب است. در اینجا بیماری در پسزمینه داستان قرار دارد؛ مثل سایهای که سنگینی شوم آن حس میشود. یکی از دلایلی که من کتاب را پسندیدم، شاید همین بود. برای بسیاری از ما رویارویی با یک بیماری (مثلاً کرونا) ناگهانی نیست. ابتدا اسمش را میشنویم، بدون اینکه چندان توجهی به آن بکنیم. سپس به تدریج از گوشه و کنار وارد زندگیمان میشود، اوج میگیرد و زندگی را دگرگون میکند و وقتی به خودمان میرسد و گرفتارمان میکند آن را با عمقی جدید حس میکنیم. در این کتاب هم بیماری به تدریج وارد میشود. اول از خبر کسی که در مدرسه بیمار شده. بعد در خلال صحبتهای خانواده که کسی شکایت میکند چرا مراسم کلیسا را تعطیل کردهاند و همینطور به تدریج وارد میشود. حتی وقتی بچهها بیمار میشوند، هنوز درست نمیدانند چه شده و تنها وقتی اوج آن مشخص میشود که مادر و پدرشان گرفتار بیماری میشوند و بعد هم که مادر از بین میرود. این شیوه تصویر بیماری به نظرم بسیار ظریف و هنرمندانه و منطبق با واقعیت است و درست درآوردن آن بسیار مشکلتر از اینکه نویسنده از ابتدا داستان را حول بیماری بسط دهد.
رمان در سه بخش به نامهای «فرشته کوچولوی کی؟»، «رابرت» و «نقطه پرگار» نوشته شده است که در هر بخش ضمن روایت بخشی از ماجرا، افکار و احساسات یکی از اعضای خانواده با زبانی ساده و زیبا و البته جملاتی که گاهی به شعر نزدیک میشود، روایت شده است. ماکسول از چه ویژگیهای زبانی و روایی برای تمایز میان روایتها بهره برده است؟
مکسول در جایی میگوید که هر اثرش را با یک تصویر شروع میکند، با یک استعاره. او تصویری را که در «همچون پرستوها آمدند» در ذهن داشته با ظرافت در همان ابتدای کتاب به خواننده معرفی میکند. بانی با برخورد سنگ بر سطح آب و حرکت موجوار حلقههای آب بیدار میشود. تصویر موجهای هممرکز که یکی پس از دیگری به حرکت درمیآیند ولی هرگز به یکدیگر نمیرسند، در ساختار روایی کتاب هم به کار گرفته شده و به گمانم همین تصویر حالتی شاعرانه به کتاب میدهد. هسته مرکزی و کانون موجها الیزابت است که زندگی سه شخصیت اصلی کتاب از او شروع میشود و به حرکت درمیآید. او مرکز هر یک از سه بخش کتاب است ولی روایتهای سه شخصیت کتاب با یکدیگر همپوشانی ندارند. بانی حلقه اول و نزدیکترین به مرکز است ولی داستان او با بیماری خودش و پیش از بیماری مادرش پایان میپذیرد. در کتاب دوم رابرت داستان را تا سفر پدر و مادرش برای به دنیا آوردن بچه، رفتن خودش و بانی به خانه عمهشان، گرفتار شدن خودش به بیماری و درنهایت مرگ مادرش ادامه میدهد. در بخش سوم جیمز ماجرا را باز بدون همپوشانی با داستان رابرت از جایی ادامه میدهد که الیزابت درگذشته و حالا او به خانهای برگشته که خالی از زندگی و سرزندگی است و پر از تشویش و تردید و اندوه. این سه حلقه هممرکز بدون نیاز به پس و پیش رفتنهای زمانی و تغییر مداوم راوی، داستان خانواده را از یک روز تعطیل معمولی تا پایان کار پیش میبرند. به گمانم این شیوه روایی در اینجا بسیار موفق از آب درآمده است.
به نظر شما نویسنده در روایت فضا و نوع نگاه در هر بخش تا چه میزان موفق بوده است؟
نکات ظریف در کتاب بسیار زیادند که به بسیاری از آنها در یادداشت مترجم بر کتاب اشاره کردهام. مکسول نویسنده دقیقی بوده و هیچ چیز در نوشتههایش اتفاقی نیست. به چند مورد پیشتر اشاره کردم. مثلاً اینکه مادر خانواده خود مستقیماً وارد داستان نمیشود یک انتخاب آگاهانه بوده و نتیجه تلاش او برای بیرون رفتن از زیر سایه ویرجینیا وولف (مشخصا کتاب به سوی فانوس دریایی) که در آن زمان مکسول بهشدت تحت تأثیر او بوده. حتی نثر داستان که به نوعی نثر ساده و دور از تکلف است تلاشی بوده آگاهانه برای فاصله گرفتن از نثر وولفی. خود او گفته که فصل اول کتاب را به هفت صورت و از زوایای مختلف نوشته بوده ولی هیچکدام را نپسندیده و درنهایت از هشتمین آزمون نتیجه دلخواهش را گرفته است. یکی دیگر از نقاط قوت کتاب توانایی مکسول در شخصیتپردازی دقیق هر یک از سه شخصیت اصلی کتاب است. در هر بخش تا حدی با دیگر شخصیتها از نگاه آن بخش آشنا میشویم ولی در هر مورد وقتی نوبت به خود آن شخصیت میرسد جلوه دیگری از او به نمایش گذاشته میشود. مثلاً تصویری که از رابرت از نگاه بانی داریم با تصویری که پس از خواندن بخش دو دستگیرمان میشود زمین تا آسمان تفاوت دارد. روایت بانی از رابرت برادری است زورگو و بیاحساس که حاضر نیست اسباببازیهایش را با او قسمت کند و حتی وقتی به کمکش میآید و از او در برابر قلدری دیگر بچهها حمایت میکند رفتارش با بانی تحقیرآمیز است. ولی در بخش دوم رابرت تبدیل میشود به پسری هوشیار که دردهایش را پیش خودش نگه میدارد. در این بخش است که میبینیم چقدر هنوز درد از دست دادن پایش را در دل دارد (هرچند به ظاهر اصلا به روی خود نمیآورد). همین رابرت است که وقتی مادرش بر اثر غفلت وارد اتاق بانی بیمار میشود عذاب وجدان امانش نمیدهد. و مشابه همین حالت درباره جیمز هم تکرار میشود و یا حتی درباره خود الیزابت. در فصل رابرت میبینیم الیزابت اصلاً اجازه نمیدهد مشکل پای رابرت مطرح شود، انگار نه انگار که یک پای رابرت مصنوعی است ولی در فصل جیمز میبینیم چطور از غم پای رابرت اشک میریزد. یعنی مکسول موفق میشود مرتب شخصیتها را از دیدی نو بازآفرینی کند و در این بین خواننده را هم وارد میکند تا تعبیر و تفسیر خود را از شخصیتها داشته باشد.
مکسول، رماننویس، مقالهنویس، نویسنده کودکان و خاطرهنویس آمریکایی، حدود 40 سال ویراستار مجله نیویورکر بوده است. و در این مدت با نویسندگان مطرح بسیاری همکاری داشته است. یودورا ولتی درباره او مینویسد: برای نویسندگان داستان، او دفتر مرکزی بود. از جایگاه و نقش مکسول و فعالیتهایش به عنوان ویراستار بر ادبیات معاصر آمریکا بگویید.
درست است. اتفاقاً انتشار کتاب همچون پرستوها آمدند مقارن میشود با آغاز به کار مکسول در نیویورکر و دوران پربار ویراستاری او که به مدت چهار دهه تا سال 1975 ادامه پیدا میکند. هرچند ویراستاری باعث کمکاری او میشود ولی از سوی دیگر منجر به همکاری او با نویسندگان سرشناسی همچون ولادیمیر ناباکوف، جان آپدایک، ج. د. سلینجر، فرانک اوکانر و... میشود. گفته شده سلینجر بعد از اتمام رمان معروف خود ناتور دشت به خانه مکسول رفته و در یک نوبت کل کتابش را در همان حال که مکسول و همسرش در صندلیهایشان نشسته بودهاند برایشان خوانده. تأثیر مکسول را بر این نویسندگان میتوان در شمار یادداشتهایی که به یادبود او نوشتهاند یا در جشننامههای متعددی که برای بزرگداشت او منتشر شدهاند، دید. خوشبختانه پس از بازنشستگی از کار ویراستاری، به لطف عمر دراز، مکسول موفق میشود کمی از کمکاری خود را در عرصه نویسندگی جبران کند که حاصل آن چندین رمان و مجموعه داستان و زندگینامه است که بسیار هم تحسین میشوند و بعضی از مهمترین جوایز ادبی آمریکا را نصیبش میکنند. از این جهت تأثیر او بر نویسندگان دیگر حتی پس از پایان کار ویراستاریاش از طریق نوشتهها و کتابهایش ادامه پیدا میکند. شاید گویاترین مطلب نقل قولی باشد از آلیس مونرو که در یادداشتی پس از درگذشت ویلیام مکسول تجربه خود را در خواندن «خداحافظ، تا فردا» اینگونه شرح میدهد: «با خودم فکر کردم: نوشتن یعنی این. فکر کردم ایکاش میتوانستم برگردم و تکتک چیزهایی را که نوشتهام دوباره بنویسم.» درباره شیوه کار ویرایشش هم سخن زیاد گفته شده. از آن دست کسانی نبوده که متنها را زیاد زیرورو کند. برعکس کمتر در متن دست میبرده ولی میدانسته چه سؤالی از نویسنده بپرسد که باعث شود خود او راه را پیدا کند.
درباره مراحل انتخاب و ترجمه این کتاب توضیح دهید.
با آثار مکسول آشنا بودم و پیش از این هم معروفترین کتاب او به نام «خداحافظ، تا فردا» را ترجمه کرده بودم. سبک خاصی دارد که بسیار میپسندم. داستانهایش بدون اینکه پر از حوادث پشتسر هم یا فراز و فرودهای نمایشی باشند مرا جذب خود میکنند. همه آثاری که از او خواندهام همینطورند و این کمابیش ویژگی کار اوست. در نوشتن وسواس داشته و اطاله کلام و شاخوبرگهای بیجا و هیاهوی بیدلیل را نمیپسندیده. حتی متوجه شدم همین کتاب همچون پرستوها آمدند را هم در ویرایشهای بعدی در جاهایی کوتاهتر کرده. خلاصه اینکه از آن دست نویسندههاست که احساس میکنم با خودشان و آثارشان ارتباط برقرار میکنم. در خانهنشینیهای اوایل دوران کرونا اتفاقی و بدون اینکه مشخصا به دنبال کتابی با حال و هوای یک بیماری همهگیر باشم همچون پرستوها آمدند را خواندم و خیلی پسندیدم و فکر کردم با اینکه قدیمی است شاید برای خواننده امروزی هم مثل من جالب باشد. دیدم ترجمه هم نشده و خب فرصتی شد که این اثر را در اختیار فارسیزبانان قرار دهم.
در حال حاضر کتابی در دست ترجمه و یا آماده انتشار دارید؟
کتابهای خوب زیادند ولی چند مشکل وجود دارد یکی محدودیتهای محتوایی است که گاهی باعث چندپارگی داستان میشوند و لطف آن را زایل میکنند. دوم آشفتگی بازار ترجمه و کتاب است که متأسفانه بسیار پیش میآید چند مترجم (دانسته یا نادانسته) همزمان اثری را ترجمه میکنند. بهخصوص اگر نویسنده شناخته شده باشد این کار دشوارتر میشود. بیشتر سعی میکنم به سراغ آثار باارزش ولی کمتر شناختهشده مانند همین کتاب همچون پرستوها بروم. البته پیدا کردن این دست کتابها سخت است و زمان زیادی میبرد ولی مواردی در دست دارم که امیدوارم به تدریج کار ترجمهشان کامل شود. کتاب خداحافظ، تا فردا را هم که چند سال پیش منتشر شده و چاپش تمام شده بازبینی کردهام و امیدوارم به زودی با ویرایش و عنوان نو به بازار عرضه شود.
ارسال نظر